معنی گفت و گو

لغت نامه دهخدا

گفت و گو

گفت و گو. [گ ُ ت ُ] (ترکیب عطفی، اِمص مرکب) صحبت. بحث. سخن. محاوره:
نگر نرّه دیو اندرین جست و جو
چه جست و چه دید اندرین گفت و گو.
فردوسی.
گفت و گوهاست در این راه که جان بگدازد
هر کسی عربده ٔ این که مبین، آن که مپرس.
حافظ.
بی گفت و گوی زلف تو دل را همی کشد
با زلف دلکش تو کرا روی گفت و گو است.
حافظ.
رجوع به گفتگو، گفتگوی و گفت و گوی شود.


بی گفت و گو

بی گفت و گو. [گ ُ ت ُ] (ق مرکب) (از: بی + گفت + و + گو) بی گفتگو. رجوع به بی گفتگو شود.


گفت و گو کردن

گفت و گو کردن. [گ ُ ت ُ ک َ دَ] (مص مرکب) هنگامه کردن. (آنندراج). بحث. مجادله. مشاجره:
در کشتنم ملاحظه از هیچکس مکن
من کیستم که بر سر من گفت و گو کنند.
سنجر کاشی (از آنندراج).
یارا نه با رقیب بسی گفت و گو کنم
تا در میان تفحص احوال او کنم.
غزالی هروی (از آنندراج).


گفت

گفت. [گ ُ] (مص مرخم، اِمص، اِ) کلام. قول. گفتار:
کی بر او زرّ و سیم عرضه کنم
خویشتن را به گفت راد کنم.
حکاک.
پیچید بزر رخنه ٔ اشعار مرا
بی قدر مکن به گفت گفتار مرا.
شهید بلخی.
سخنگوی هر گفتنی را به گفت
همه گفت دانا ز نادان نهفت.
ابوشکور.
بدو گفت اگر باشد این گفت راست
بدین چار چیز او جهان را بهاست.
فردوسی.
بخویشی مادر بدو نگروی
نپیچی و گفت کسی نشنوی.
فردوسی.
بدو گفت سودابه گر گفت من
پذیرد، شود رای او جفت من.
فردوسی.
زنان گفتار مردان راست دارند
به گفت خوش تن ایشان را سپارند.
(ویس و رامین).
نصر احمد را این اشارت سخت خوش آمد و گفت ایشان را بپسندید و احماد کرد. (تاریخ بیهقی).
چنین داستان آمد از گفت شیر
که شاه ددان است ببر دلیر.
اسدی.
چنین گفت کای گرد بیداردل
به گفت بهو خیره مسپار دل.
اسدی.
کم کن بر عندلیب و طاووس درنگ
کاینجا همه گفت آمد و آنجا همه رنگ.
مسعودسعد.
غول باشد نه عالم آنکه از او
بشنوی گفت وننگری کردار.
سنایی.
کار آمد حصه ٔ مردان مرد
حصه ٔ ما گفت آمد اینْت ْ درد.
سنایی.
... با قرّایان صحبت مدار که ایشان غمازان باشند بر درگاه حق، بگفت ایشان خلق را بگیرد، اما به گفت ایشان رها نکنند. (اسرار التوحید فی مقامات شیخ ابوسعید). و در این دقیقه تأمل باید کردن تا فائده ٔ گفت ما معلوم شود. (کتاب النقض چ محدث ص 525).
هر آنچه گفت همه گفت اوست مستحسن
هر آنچه کرد همه کرد اوست مستحکم.
سوزنی.
گفتی ببرم جان تو اندیشه در این نیست
اندیشه در این است که بر گفت نپایی.
خاقانی.
مدبر نکند کار به گفت عاقل
هرگز نشود به حیله مدبر مقبل.
؟ (از سندبادنامه).
دبیر زبان آور از گفت شاه
جهان کرد بر نامه خوانان سیاه.
نظامی.
نه در گفت آید و نه در شنیدن
قلم باید به حرفش درکشیدن.
نظامی.
طوطی اندر گفت آمد در زمان
بانگ بر درویش برزد کای فلان !
مولوی.
گفت عالم به گوش جان بشنو
ور نماند به گفتنش کردار.
سعدی (گلستان).
تنی چند بر گفت اومجتمع
چو عالم نباشی کم از مستمع.
سعدی (بوستان).
بر دوست گفت دشمن هر ساعتی شنیدن
در مذهب ظریفان جرمی است آشکاره.
سیفی نیشابوری.
|| (ن مف، اِ) و گاه صفت مفعولی مرخم باشد به معنی گفتار و سخن. رجوع به گفتارشود. || (ص، اِ) مخفف هنگفت هم هست که هرچیز سطبر و گنده باشد عموماً. (برهان) (جهانگیری). هر چیز هنگفت و کثیف. || و هر پارچه که قماش و بافت آن درهم و سوراخهای آن تنگ باشد. (ناظم الاطباء). و پارچه ٔ گنده و سفت را گویند خصوصاً. (برهان) (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی):
تا باغ و راغ را سلب سبز و گفت زرد
و ابر بهار بافد و باد خزان دهد.
عبدالواسع جبلی (از فرهنگ رشیدی).

گفت. [گ َ] (اِخ) دهی است از دهستان خواشید بخش ششتمد شهرستان سبزوار واقع در 44هزارگزی جنوب باختری ششتمد و 5هزارگزی باختر راه شوسه ٔ سبزوار به کاشمر. هوای آن معتدل و دارای 65 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و پنبه است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان کرباس بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

گفت. [گ َ] (اِخ) دهی است از دهستان بخش جغتای شهرستان سبزوار واقع در 6هزارگزی جنوب باختری جغتای، سر راه مالرو عمومی شریف آباد قرار دارد. هوای آن معتدل و دارای 484 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه، زیره و کنجد است. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است و از جغتای اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


گفت و شنید

گفت و شنید. [گ ُ ت ُ ش َ / ش ِ] (ترکیب عطفی، اِمص مرکب) گفتن و شنیدن. سخن گفتن و پاسخ شنفتن. محاوره. گفتگو. بحث و مجادله:
سواری ده از رومیان برگزید
که گویند و دانند گفت و شنید.
فردوسی.
چون هنرمند شد به گفت و شنید
هنرآموزی سلاح گزید.
نظامی.
ما زپی رنج پدید آمدیم
نز جهت گفت و شنید آمدیم.
نظامی.
مائده از آسمان درمیرسید
بی شری و بیع و بی گفت و شنید.
مولوی.
در هیچ موقفم سر گفت و شنید نیست
الا در آن مقام که ذکر شما رود.
سعدی (طیبات).
آفرین کردن و دشنام شنیدن سهل است
چه از آن به که مرا با تو بود گفت وشنید.
سعدی (طیبات).
چنان کرشمه ٔ ساقی دلم ز دست ببرد
که با کس دگرم نیست برگ گفت و شنید.
حافظ.
من دعا میکنم ای شوخ، تو دشنام مده
با تو هر کس هوس گفت و شنیدی دارد.
سیدحسین خالص (از آنندراج).
رجوع به گفتگو، گفت و گو و گفت و شنود شود.


گو

گو. (فعل امر) امراست از گفتن. بگو. خواه. خواهی. بگذار:
ای نگارین ز تو رهیت گسست
دلْش را گو به بخس و گو بگذار.
آغاجی.
بخندید صاحبدل نیکخوی
که سهل است از این بیشتر گو بگوی.
سعدی (بوستان).
- امثال:
چه به من گو چه به در گو چه به خر گو.
(امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 673).
هرکه خواهد گو بیا و هرکه خواهد گو برو.
حافظ (از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1956).
|| (نف) گوینده، و همیشه به طورترکیب استعمال میشود. (ناظم الاطباء).
ترکیب ها:
- اذان گو. اغراق گو. اندرزگو. بدگو. بذله گو. برهنه گو. بسیارگو. بلندگو. بیهده گو. بیهوده گو. پارسی گو. پراکنده گو. پرگو. پریشان گو. پسندیده گو. پوچ گو. پیش گو. ترانه گو. تلنبه گو. تملق گو. ثناگو. چامه گو. چرب گو. چرندگو. چکامه گو. حق گو. خودگو. خوش آمدگو. خوش گو. درمگو. دروغگو. دعاگو. راست گو. راه گو. رک گو. ره گو. زشت گو. زورگو. سجعگو. سخن گو. سرگو. شب گو. شکرگو. صلوهگو. عیب گو. غلنبه گو. غیب گو. فال گو. قصه گو. قلنبه گو. کلفت گو. کم گو. گزاف گو. گنده گو. لطیفه گو. لغزگو. لوتره گو. لیچارگو. ماذنه گو. متلک گو. ریحه گو. مزاح گو. مزیدگو. مسئله گو. مغلق گو. مفت گو. ملامت گو. نادره گو. نصیحت گو. نغزگو. نیک گو. ول گو. هجاگو. هرزه گو.هزل گو. یاوه گو. رجوع به هر یک از کلمات مذکور شود.
- گواینکه، ولو اینکه. شاید. اگرچه.

فارسی به ترکی

گفت و گو‬

diyalog, konuşma

اصطلاحات سینمایی

گفت و گو

حرف هایی که بین شخصیت ها رد و بدل می شود و معمولا با حرکت لب های آنها هماهنگ است. البته گفت و گو می تواند ناهمگاه با حرکت لب ها، به صورت صدای روی فیلم، به عنوان خاطره به گوش برسد. گفت و گوها، معمولا سر صحنه و هم زمان با خود فیلم ضبط می شود اما مواردی هم هست که به خاطر مشکلات مکانی یا گرفتاری های دیگر، صدا را در مرحله های بعد ضبط می کنند و به فیلم می افزایند.

حل جدول

گفت و گو

مباحثه

واژه پیشنهادی

گفت و گو

مکالمه

مصاحبه-بیانیه


گفت و گو در فیلم

دیالوگ

فرهنگ فارسی هوشیار

گفت و قدم

قول و فعل: گفت و گام گفت و کرد (اسم) قول و فعل: دردمندان ترا گفت و قدم می باید همه را گفت و قدم همره هم میباید. (گل کشتی)

فرهنگ معین

گفت و شنید

(~ُ ش) (اِمص.) نک گفت و شنود.

معادل ابجد

گفت و گو

532

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری